بهاره قانع نیا - یک روز یک لیوان آب روی میزم دیدم تعجب کردم! اینجا چه میکرد؟ چه کسی آن را اینجا گذاشته بود؟ کمی نگاهش کردم اما من که تشنه نبودم. پس میتوانم بریزمش دور.
ناگهان آب داخل لیوان گریه کرد.
- میدانی من از چه راه دوری آمدهام؟ میدانی چهقدر سختی کشیدم تا به تو رسیدم؟ اگر به جای آب، آبنبات یا آبمیوه بودم، بیشتر مواظبم بودی!
خجالت کشیدم. طفلکی آب حق داشت. از آسمان بیایی روی زمین، بعد بروی تصفیهخانه، از لولههای بزرگ و کوچک عبور کنی تا به اینجا برسی، آنوقت تو را بریزند دور!
گلدان صورتی گفت: «میتوانی آن لیوان آب را به من بدهی. گل کوچکم تشنه است.»
مسواک سبز گفت: «بهتر است دست و صورت و دندانهایت را با آن بشویی.»
یخچال گفت: «میتوانی آن را به من بدهی تا سردش کنم. آنوقت، بابا که از سرکار برگشت، یک لیوان آب خنک برای نوشیدن دارد.»
کتری گفت: «درست کردن یک استکان چای داغ برای مامان هم فکر خوبی است.»
- وای، خدای من! با یک لیوان آب چه کارهای مهمی میتوان انجام داد!»
همیشهی همیشه مواظبت هستم! حالا باید کمی فکر کنم با یک لیوان آب چهکارهای مفیدی میتوان کرد. لطفا شما هم فکر کنید!